پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

به خاطر یه استکان چایی

رفته بودیم مسجد شهرک، منو داغون کرد از بس روی موکت هایی که گوشه مسجد جمع شده بود بالا پایین پرید. یهو دیدم بدو اومد روی پام نشست، آرومِ آروم. وقتی بیشتر دقت کردم دیدم ... بله... نگو که چایی آورده بودن برای حاضرین و آقا محمدسجاد طبق آموزش بابایی اومده بود ساکت توی بغلم نشسته بود تا براش چایی بیارن. و من ... ...
11 مهر 1393

خاطرات سفر به گیلان

دفعه قبلی که رفت دریا خیلی خوشش نیومد ولی این بار خیلی ذوق کرد.   ساعت اولی که رسیدیم کنار دریا همش نگران این بود که به  دستش  شن چسبیده. دائم بغض می کرد و می گفت : تثیف   من و بابا خوشحالیم از اینکه گل پسر رو می بریم کنار دریا و بازی مورد علاقه اش یعنی آب بازی رو انجام میده. محمدسجاد خوشحاله که داریم می بریمش کنار دریایی که بغلش یه تراکتور گازوئیلی پارکه که می تونه یه نیم ساعتی رو صندلیش بشینه و مامان و بابا رو حرص بده.   توی ویلا یه دوچرخه گرفتیم برای محمدسجاد و یه دوچرخه برای مامان و بابا که به نوبت مواظب محمدسجاد باشیم.  بابا سوار میشه، محمدسجاد ناراحته که بابا داره ازش دور می شه. مامان سوا...
5 مهر 1393

دائما می پرسد

دائما داره از ما سوال می پرسه: این چیه؟ این چیه؟ و ما هم با ذوق -یعنی با ذوق ها- بهش جواب می دیم.   و اما کلکی شده برای خودش: صبح داشتم غذا می پختم که یهو قوطی شکر رو از توی کمد بیرون آورد و با صدای مهیبی کوبیدش زمین. عصبانی شدم و یه داد خیییییلی کوچولو مهیب سرش زدم. خودش رو انداخت توی بغلم و در حالی که به لیوان آب اشاره می کرد با یه صدای ملوس گفت: مامان جون، این چیه؟ آب یعنی انگار نه انگار
5 مهر 1393
1