به خاطر یه استکان چایی
رفته بودیم مسجد شهرک، منو داغون کرد از بس روی موکت هایی که گوشه مسجد جمع شده بود بالا پایین پرید. یهو دیدم بدو اومد روی پام نشست، آرومِ آروم. وقتی بیشتر دقت کردم دیدم ... بله... نگو که چایی آورده بودن برای حاضرین و آقا محمدسجاد طبق آموزش بابایی اومده بود ساکت توی بغلم نشسته بود تا براش چایی بیارن. و من ... ...
نویسنده :
فاطمه - مامان محمدسجاد
15:54